درد دارم. و از درده که مینویسم. واقعیت اینه که منشأ این درد اتفاق ناب و اصیل و شریفی نیست. من، سربازی که در حال دفاع از میهن تیر خورده، نیستم؛ دکتری که حین نجات یک انسان خودش رو به خطر انداخته و حالا خودش دچار همون بیماریه و درد داره، هم نیستم؛ غریبه ای که برای نجات یک کودک پریده وسط خیابون و سینه جلوی کامیون سپر کرده تا بچه رو نجات بده، هم نیستم. در واقع درد من پوزخندی به ابتدایی‌ترین آموزه دوران کودکی و اصلاً نشأت گرفته از جهالت و حماقت منه. آخه با دندونام شکستم بادوم سخت و پسته، مک زدم به آبنبات هی جویدم شکلات . (خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل)! 

خلاصه از بیکاری و درد دندون رو آوردم به صفحات صورتی اینستاگرام. به ول چرخیدن تو صفحات گوشی. به لاین نصب کردن و سلفی های با قلب و چشم های ورقلمبیده ی خرگوشی گرفتن. از گشنگی عکس غذاها رو زیر و رو میکنم و نوشته های بیربط و باربط زیرش رو میخونم و فکر میکنم به اینکه زیر این عکس ها چقدر پست وبلاگ هست که در تجمل عکس ها گم شده. که همیشه اصالت کلمات قربانی تجمل و خودنمایی ظواهر میشن. که looks are deceiving و باقی مهملات بافته ی ذهنی که به صورت موازی درد دندون رو هم تحمل می‌کنه.

صفحه مستطیل شکل گوشی و درد بی امان دندون که گوشه چشمم رو تر کرده بهم این مژده رو میده که امشب بی‌دغدغه و با وجدان راحت هیچ کاری نمیکنم، و هرچند در کار خاصی نکردن، شبیه شب های قبله اما درد دندون و وجدان راحت متمایزش کرده که قطعا هیچکس از من با چنین دردی انتظار پیگیری تألیف آثار علمی معهود رو نداره.

 راستش از بچگی مریض شدن رو دوست داشتم. چون بی عذاب وجدان میشد تو خونه خوابید و تلویزیون دید. موزی و مازی یا بستنیا رو صبح میذاشتن برای رده خردسال، اما بدجور دوستشون داشتم. در فرایندهای ساده مغز ساده انگار من خوش مینشستند. دلم میخواست مریض بشم و تو خونه بمونم و لیمو شیرین بخورم و موزی و مازی ببینم و خاله بنفشه تماشا کنم. بزرگتر هم شدم حکایت همین بود. دیگه فن خاله بنفشه نبودم اما رگه هایی از علاقه به آسیا در من بیدار می‌شد و من به جد دنبال این بودم که از سرزمین شمالی رو ببینم. دوم راهنمایی ایام امتحانات که زودتر خونه میرسیدم، از سرزمین شمالی مثل آبی که تشنه رو سیراب می‌کنه به جانم می‌نشست. با بچه ها گریه میکردم و برای حفظ وجهه جدی خودم در خانواده (که هیچوقت نداشتم) آب لیمو رو بلند قورت میدادم که یعنی چیزی نیست صدای قورت دادن بود. بگذریم ازین مزخرفات. خواستم بگم نمی‌دونم دنبال چی میگشتم در اون درس خوندن های شدید. در اون عذاب وجدان برای درس نخوندن ها و کار نکردن ها. امروز روی این مبل، خیره به صفحه گوشی و با درد دندون و لایک عکس آدم ها فقط از روی رودرواسی به مراتب ازون روزها دورم و اضطراب ها، ترس ها، عشق ها و آرزوهای بیشتری دارم اما این حس بی عذاب وجدان کار نکردن رو هنوز همون طوری به یاد میارم که سوم دبستان یا دوم راهنمایی. شه میگم که از آدمی با دردی به این شکل نظم ذهنی هم بس بعیده. ته ته ته دلم میخواد امشب راحت بخوابم و خواب یک روز سرما خورده بودنم رو ببینم در حالی که لیمو شیرین میخورم و بوی گشنیز سوپ سبزی مامان از آشپزخونه میاد و صدای خاله بنفشه از تلویزیون که میگه: بستنیا، بستنیا صد باریکلا . صد باریکلا.

ساعت نه شبه. رادیو قصه میگه. من خوابم می‌بره. تو خواب دندونم درد نمیکنه. سرما خوردم فقط. آسمون قرمزه یعنی شاید امشب برف بیاد. خونه گرمه و من خوشحالم. به سبک لیمو شیرین. گل زود خوابید مثل همیشه قورباغه ساکت خوابیده بیشه .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها