Hanami 花見



۱۰ ژانویه ۲۰۱۶، وقتی وبلاگی رو در بلاگ اسپات  میروندم، به جای بدرقه نوشته بودم بدرغه. 

و امروز بعد از ۳ سال این غلط املایی رو دیدم. زمان زیادی گذشته اما تازه‌ بود نوشته. اونقدر تازه که لازم دیدم برای خاطراتی اینقدر زنده باید تصحیح کرد غلط‌ها رو.


ساعت خونه همسایه ازین دیواری های پاندول داره. ساعت دوازده شب که میشه واقعا دوازده ضربه میزنه و من که تو هال میخوابم صداش رو میشنوم. حس میکنم داره جادوم باطل میشه. 
_ عه ببین کالسکه ام، کدو حلوایی شد. بدووو
+ کفشتو جا بذار.
_ ندارم.
قصه همینجا تموم میشه. 

وقت هایی که کسل و بیحوصله بودیم و زمین و زمان برامون فشار محسوب میشد، میگفتیم ایتس آل ابوت د هورمونز و لعن و نفرینشون میکردیم هورمون‌هایی که انگار هیچوقت با ما سر سازگاری نداشت. نمیدونم فاطمه هنوز هم اینکار رو میکنه یا نه، نمیدونم اصلا چه وقت‌هایی و چه چیزهایی ناراحتش میکنه اما برای من هنوز هم همونجوره. هنوز هم میشینم پشت لپ‌تاپ دو خط می‌نویسم وبلاگ و در ته ذهن بیچاره‌ام به هورمون‌هایی که نمی‌شناسمشون فحش میدم. همیشه تقصیر هورمون‌هاست نه من!

درد دارم. و از درده که مینویسم. واقعیت اینه که منشأ این درد اتفاق ناب و اصیل و شریفی نیست. من، سربازی که در حال دفاع از میهن تیر خورده، نیستم؛ دکتری که حین نجات یک انسان خودش رو به خطر انداخته و حالا خودش دچار همون بیماریه و درد داره، هم نیستم؛ غریبه ای که برای نجات یک کودک پریده وسط خیابون و سینه جلوی کامیون سپر کرده تا بچه رو نجات بده، هم نیستم. در واقع درد من پوزخندی به ابتدایی‌ترین آموزه دوران کودکی و اصلاً نشأت گرفته از جهالت و حماقت منه. آخه با دندونام شکستم بادوم سخت و پسته، مک زدم به آبنبات هی جویدم شکلات . (خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل)! 

خلاصه از بیکاری و درد دندون رو آوردم به صفحات صورتی اینستاگرام. به ول چرخیدن تو صفحات گوشی. به لاین نصب کردن و سلفی های با قلب و چشم های ورقلمبیده ی خرگوشی گرفتن. از گشنگی عکس غذاها رو زیر و رو میکنم و نوشته های بیربط و باربط زیرش رو میخونم و فکر میکنم به اینکه زیر این عکس ها چقدر پست وبلاگ هست که در تجمل عکس ها گم شده. که همیشه اصالت کلمات قربانی تجمل و خودنمایی ظواهر میشن. که looks are deceiving و باقی مهملات بافته ی ذهنی که به صورت موازی درد دندون رو هم تحمل می‌کنه.

صفحه مستطیل شکل گوشی و درد بی امان دندون که گوشه چشمم رو تر کرده بهم این مژده رو میده که امشب بی‌دغدغه و با وجدان راحت هیچ کاری نمیکنم، و هرچند در کار خاصی نکردن، شبیه شب های قبله اما درد دندون و وجدان راحت متمایزش کرده که قطعا هیچکس از من با چنین دردی انتظار پیگیری تألیف آثار علمی معهود رو نداره.

 راستش از بچگی مریض شدن رو دوست داشتم. چون بی عذاب وجدان میشد تو خونه خوابید و تلویزیون دید. موزی و مازی یا بستنیا رو صبح میذاشتن برای رده خردسال، اما بدجور دوستشون داشتم. در فرایندهای ساده مغز ساده انگار من خوش مینشستند. دلم میخواست مریض بشم و تو خونه بمونم و لیمو شیرین بخورم و موزی و مازی ببینم و خاله بنفشه تماشا کنم. بزرگتر هم شدم حکایت همین بود. دیگه فن خاله بنفشه نبودم اما رگه هایی از علاقه به آسیا در من بیدار می‌شد و من به جد دنبال این بودم که از سرزمین شمالی رو ببینم. دوم راهنمایی ایام امتحانات که زودتر خونه میرسیدم، از سرزمین شمالی مثل آبی که تشنه رو سیراب می‌کنه به جانم می‌نشست. با بچه ها گریه میکردم و برای حفظ وجهه جدی خودم در خانواده (که هیچوقت نداشتم) آب لیمو رو بلند قورت میدادم که یعنی چیزی نیست صدای قورت دادن بود. بگذریم ازین مزخرفات. خواستم بگم نمی‌دونم دنبال چی میگشتم در اون درس خوندن های شدید. در اون عذاب وجدان برای درس نخوندن ها و کار نکردن ها. امروز روی این مبل، خیره به صفحه گوشی و با درد دندون و لایک عکس آدم ها فقط از روی رودرواسی به مراتب ازون روزها دورم و اضطراب ها، ترس ها، عشق ها و آرزوهای بیشتری دارم اما این حس بی عذاب وجدان کار نکردن رو هنوز همون طوری به یاد میارم که سوم دبستان یا دوم راهنمایی. شه میگم که از آدمی با دردی به این شکل نظم ذهنی هم بس بعیده. ته ته ته دلم میخواد امشب راحت بخوابم و خواب یک روز سرما خورده بودنم رو ببینم در حالی که لیمو شیرین میخورم و بوی گشنیز سوپ سبزی مامان از آشپزخونه میاد و صدای خاله بنفشه از تلویزیون که میگه: بستنیا، بستنیا صد باریکلا . صد باریکلا.

ساعت نه شبه. رادیو قصه میگه. من خوابم می‌بره. تو خواب دندونم درد نمیکنه. سرما خوردم فقط. آسمون قرمزه یعنی شاید امشب برف بیاد. خونه گرمه و من خوشحالم. به سبک لیمو شیرین. گل زود خوابید مثل همیشه قورباغه ساکت خوابیده بیشه .


اصلا نفهمیدم کی اتفاق افتاد و نقش جدید جایگزین نقش قبلی شد. این یک ماه آخر یا قبل و قبل ترش؟ اما اینبار که وقفه ای افتاده و من فرصت پیدا میکنم خود قبل از او باشم، میبینم که فصلی از کتاب زندگیم بسته شده و فصل تازه ای شروع شده. و جالب اینکه مثل قبل واهمه و دلتنگی ندارم.شاید باید میدیدم از نزدیک تا معلومم میشد چقدر هاله در نقش همسر برای من همون قدر دوست داشتنی به نظر میاد که هاله در نقش فرزند.

بعضی اوقات خیلی نگرانم. وقتی فکر میکنم به برگشتن و از نو شروع کردن و خوب ساختن زندگی ته دلم غنج می‌ره اما نگرانی از دور دندون نشون میده و زوزه می‌کشه تا من از ترس بریزم دور هر چی که امیدواری هست و بیست ثانیه هایی پیدا کنم برای فرار از هر چی فکر برای بالاتر از بیست ساعته.

امروز حرم رفتم. کلی دنبال یه جا برای نشستن و نماز خواندن گشتم. دست آخر یه جای شلوغ بین جمعیت روی زمینی که فرش نبود نشستم گرمم بود. موهام خیس عرق بود زیر روسری و چادر. مستاصل بودم و سرم پر از فکر فرداهای پیش رو. سجده کردم سمت قبله. خنکی مرمرهای کف حرم پیشونیم رو خنک کرد. بند دلم پاره شد و . 

بعد ازین تقدیره و تلاش و روزهای بعد این. هر چه باید میگفتم، گفتم و شنید.گفتم و شنید. گفتم و شنید.


از ساکورا که اومدم اینجا، فکر نمی‌کردم یه روز یه نفر تو اون آدرس قبلی بنویسه. گاهی میرم بهش سر میزنم. حس عجیبیه. سامورایی متفاوتی که از من حداقل هفت سال کوچیکتره. اگر هفت سال پیش ساکورا می‌بودم این هفت سال رو چطور زندگی میکردم؟ 


ساعت پنجه داریم میریم راه آهن، راننده با لهجه غلیظ مشهدی می‌پرسه پدر مادر بودن؟ غزاله میگه آره. میگه قدرشون رو بدونین. دلتنگی برگشت جمع میشه با حرف راننده و خواب دیشب و نوای دعای عهد رادیو و اشک توی چشمم جمع میشه. یک عهد دیگه هم این سفر اضافه کرد.


امروز کولر روشن شد و وسط بهار، تابستون اومد تو خونه. 

سیزده سالمه. تابستون خیلی گرمیه بیرجند.تازه از کتابخونه برگشتیم. روی تخت دراز کشیدیم بستنی میخوریم و کتاب میخونیم. بوی خاک و نم کولر آبی مشاممون رو پر میکنه. معنای تابستون همیشه همراه با این بو توی ذهن میمونه.


از دانشجو بودن وبلاگ نوشتن و از کد زدن ساندکلاود رو گوش دادن یاد گرفتم و اینجوری همه‌ی روزهای قبل گذشت.
حالا بعد این همه مدت وقتی باز میکنم ساندکلاود رو و میبینم مرتضی اهنگی رو لایک کرده که همین چند روز پیش ری‌‌پست کردم دلتنگ میشم. ما زمان‌های زیادی رو اینجور گذروندیم.  

هشت، نه سال قبل غزاله هر روز مشکی میپوشید ازش خواستم دوباره خواهر من باشه و پر از رنگ. گفته بود وقتی حوصله نداره که فکر کنه به رنگ‌ها و ذهناً عزادار مساله ای هست سیاه میپوشه. و از اون موقع به بعد من حال غزاله رو با رنگ لباسش فهمیدم. مثل امروز که مشکی پوشیده بود.


نمیدونم چون دوباره حس تو کتابخونه بودن و پایان نامه‌ نوشتن دارم، دلم اینقدر شکلات و پاستیل میخواد یا چون دلم شکلات و پاستیل میخواد اینقدر حس دوباره پایان نامه نوشتن دارم. :/

حس نوشتن هم میاد اما این واو» کیبرد که از جا دراومده تمام حس نوشتن رو میبره.  


معمولا اینجوری فکر میکنم که از خودم خوشم نمیاد. نه! بدتر. از خودم بدم میاد.

اما وقتی دقیق‌تر فکر میکنم و میبنیم تا حالا چند ده بار برگشتم و نوشته‌ها قبلیم رو میخونم میفهمم که در واقع از خودم خیلی خوشم میاد و تظاهر میکنم، خوشم نمیاد! بلکه اینجور متواضع به نظر برسم. با این فکر بیشتر از خودم خوشم نمیاد. نه! بدم میاد.


چرا چیزی به اسم خوشحالی‌فروشی تو دنیا نیست؟

اگر بود لابد خیلی گرون بود و بازم آدمای عادی نمیتونستن از پس هزینه‌هاش بربیان بعد بیشتر افسرده میشدن و پولدارها خوشحالی‌ها رو میخریدن و همیشه خوشحال بودن. با این حساب خوبه که نیست. 


+ صف  مردم که طویل‌تَرَک میشد و آدم به آدم اضافه میشد، منشی که یکهو گوشیش زنگ خورد و رفت که رفت، آقایی که تعریف کرد از شهرستان اومده برای اینکه دکتر فوق تخصص ویزیتش کنه اما دکتر اصلا نیومده و شاگردان در غیابش ویزیتَکی کردند و آدمهای تو صف نچ نچ کردند. به فکرَکم رسید این آرامشَک همین الان منفجر میشه. که شد!

با  دان ها و فحش های زن جوان و خوش لباس خطاب به ظاهراً مسئول بیمه.

اخلاق خوشکم  به غمکی تبدیل میشه که چنبرکی میزنه توی دل. بین فحشهای زن جوان که به در و دیوار و همه چیز میخوره نیتیَکی از بند بند پیکر زندگی معلومه. از ما که نمیشناخت متنفرَک بود لابد. فحشها رو جمع میزد و رو به همه می‌گفت. کسی جدی نمی‌گرفت اما. همه در دل خودشون رو جای زن جوان خوش لباس می‌گذاشتند. 

منشی برگشت. نگهبان آمد. زن جوان ناراضی خوش لباس با چشمهای پر از اشک به در تکیه داده بود. اشک به اینکه خود را قربانیِ بلند داد زدن غم هاش می‌دانست. در همهمه جمع، بنزین و گوجه فرنگی را میشنیدم. 

+ اینترنت همراه که وصل نشده، از هوم دیزاین که خسته ام، سایتهای خبری داخلی را چک میکنم ببینم در این فرصت که بالاجبار منتظرم خبری از وصل اینترنتَکی همراه نیست یا چی. تیترکی زده انتخاب، مصاحبه ای با اقتصاد دانی که حرف های زن جوان را علمی و بی فحش تَرَک گفته با همان گوجه و بنزین. نگاه میکنم به زن جوان  که قبضَک مچاله شده در دستش را صاف و صوفَک میکنه و منتظر آمدن دکتر نشسته. پیرمرد که از شهرستان آمده با همسرش قیمه اَکی میخورند. زن باردار سر بر تکیه ی دیوار چرتکی میزنه لابد ‌. دوباره همه چیز آرامَک شده.

+ تا نوبت ویزیتَکم خیلی مونده. بیرون بارونکی می‌زنه. سردمه و پیشونیم یخ می‌کنه. فکر میکنم برگردم دیجی کالا را دنبال کلاهی، شالی چیزَکی بگردم. 

+ بیمارستان مرزی‌ترین نقطه دنیاست.

+ شبیه شوخیه همه اش. 

+ یک شوخی بکنم؟ بیمارستان، تیمارستان.*

 

 * پسر کوچولوی همکار مرتضی همیشه اینطوری شوخی می‌کنه جناس اختلافی میسازه و می‌خنده بعد! ازون خنده های دلبرانه ی ریز دلخوشکنک. شوفاژ موفاژ، کارتون مارتون و .


+ یک زمانی که تازه از دانشجو شدنم میگذشت شاید سال اول یا دوم چارتار یکهو مد شده بود. مثل خیلی از مدهای یکهویی اون موقع. شهرام شکوهی و از این قبیل‌ها. ما هم گوش میدادیم. بارونش رو تو بارون. مرا به خاطرت نگهدارش را به وقت دلتنگی‌های خونه و باز آ که جز تو جهان من حقیقتی نداردش در بی‌هدفی‌ها.   

+ آفتاب بی‌رمق روزهای از نیمه گذشته‌ی آذر از روی دسته‌ی صندلی رد شده و پهن کرده خودش رو روی میز و صفحه‌ی لپ‌تاپ رو تاریک کرده. چشم رو تنگ میکنم که ببینم. چشم تنگ؟ فکر میکنم شبیه چینی‌ها؟

+ یک ور ذهنم میخواد که کاری بکنه تا از سرگردونی خلاص شه یکور دیگه مدام وعده به تعویق و نظم میده. فکر میکنم بعد درست کردن یک کیک. بعد آماده کردن شامی چیزی. بعد این. بعد اون. شام؟ سرچ میکنم امشب چی بپزم و هیچکدوم رو دوست ندارم. 

+ امروز از خواب که بیدار شدم در پیام‌رسان‌های مختلف خبر از دوستای قدیمم بود. دینا، مینا، ناهید. چیزهای خوشایند گفتند هر کدوم به نحوی. خیلی خوشحال شدم.

+ ناهید میگفت هنوز اسیر کره‌ هستی؟ یا همچین چیزی. چرا هر چه قدر فکر میکنم یادم نمیاد که قبلا هم بوده باشم! فکر نمیکردم بروز این علاقه‌ به شرق آسیا اینقدر قدیمی بوده باشه. انگار هست.

+ دینا در خلال حرف دلتنگی‌ها میگفت مهاجرت کار سختی هست و پراز اند کانز زیادی برای فکر کردن داره و بحثش در این مقال نمی‌گنجه. نپرسیدم بیشتر اما از حرف‌هاش فهمیدم دینا رفته که رفته. نوع رفتن فاطمه از قبلش معلوم بود اما دینا رو نمیدونستم. به ندیدن بچه‌ها خیلی وقته که عادت کردم اما به گمونم هنوز هم تو عروسی رضوان جاش برام خیلی خالیه.

+ مینا تازگی‌ها عقد کرده و اینقدر گفتیم تا بالاخره عکس مراسم و هدایای مرسوم قبل و بعد مراسم عقدشون رو برامون فرستاد. مینا تو لباس سفید؟ قلبم لرزید از اینکه چقدر همه چیز در جای درست قرار گرفت و چقدر منِ مصرِّ سال‌های قبل این رو نمیتونستم بفهمم.

+ با دینا قول داده بودیم بچه‌هامون رو با هم بزرگ کنیم. 

+ اخبار میگه بانک مرکزی این توانایی رو داره که هر وقت اراده کنه بازار رو کنترل کنه. این یعنی بقیه وقت‌ها حال نمیکنه که اراده کنه؟ :)) شبیه منه فکر کنم. منم توانایی اراده کردن رو دارم فقط دلم نمیخواد :/ 

+ غزاله از محمدمهدی گفت و اینکه بی‌نظم درس می‌خونه و باید کتاب خوب بخونه از بس که کتاب درسی‌ها بی‌مایه یا کم‌مایه شده‌اند. سرچ کردم دنبال کتاب‌های خوب نهم گشتم. چه قدر اسم جدید. کارپوچینو، کاهه، ‌ای‌کیوسان و . زمان متوقف نشده انگار. چرا فکر میکردم شده؟

+ چونکه رادیوی پیام مرا به خاطرت نگهدارش» را پخش میکرد.

دردا که دوری دردا! ای آرزوی فردا .»

 

پ.ن: پیام بازرگانی رادیو داره ادعا میکنه که اگر بیسکویت جوین بخورم سر حال میشم اما من مطمئنم بستنی تریپل چاکلت کاله بیشتر میتونه در این مهم تاثیرگذار باشه. واقعا کی با بیسکویت سرحال میشه؟ آخه یه چی بگید بگنجه. :/

پ.ن: این همیشه :/» ایموجی سکته ناقصه.  #هار


مواد لازم برای پست گذاشتن در وبلاگ:

۱. ددلاین 

۲. هندزفری و رادیو پیام

۳. لیوان لیوان چای و باچی

۴. یک درامای کره‌ای در حال پخش استاپ خورده در پس‌زمینه

۵. استرس

۶. عذاب وجدان

* باچی : هر آن چیزیست که برای لذت‌بخش‌تر کردن چای با آن تناول می‌شود. 


فرزاد بیان-نامی در اینستاگرام پست گذاشته بود که تنبلی وجود نداره علت به تعویق انداختن کارها و دیر بیدار شدن‌ها، استرسه. استرس از شکست. بیراه نگفته بود به نظر. اگر چاشنیِ این بازی، عذاب وجدانِ این دست روی دست گذاشتن رو هم اضافه کنیم؛ دستورِ طبخ همین آشی میشه که در دل من در حال پختنه!

 


+ بین غم این روزها و شاخ و شونه کشیدن‌ها و توئیت‌ها و دندون نشون دادن‌ها، خبر ریختن سقف کلاس درس رو سر بچه‌های مدرسه و دخترک مانتو صورتی که توی فیلم کوتاه چند ثانیه‌ای هق هق میکنه، قلبم رو سخت به درد آورد.

+ جمعیت امام علی(ع) توئیت زده بود که:

کابوس‌هایت کی تمام خواهد شد؟ کودکانت کی آرام خواهند خوابید؟ مردمانت کی خواهند خندید؟ خاورمیانه‌ی غمگین! خاورمیانه‌ی زیبا!

 

 


تو یه دنیای موازی الان یک اجلاس بین‌المللی تشکیل شده برای حفظ زمین و اینکه چطور با گرم‌تر شدن زمین مقابله کنیم. همه کشورها شرکت میکنند. تو سالن‌ها که همدیگه رو می‌بیینن دست میدن و روبوسی میکنن. یکیشون میگه: راستی تشریف بیارین کشور ما! با خانوم بچه‌ها! اون یکی جواب میده: ای بابا ما که زیاد مزاحم شدیم حالا دیگه نوبت شماست. بعد میخندن و دست میندازن دور گردن هم و سلفی میگیرن. بعدم میفرستنش تو گروه سران همه کشورها و نخست وزیر یک کشور دیگه میگه ای بابا حالا یک بار ما نبودیم نیگا چه خوش گذشته! اون یکی میاد کامنت میده که راستی جلسه بعدی پایه‌ باشین همه بیاین اینجا. خوب موقعیه آخه.  

 همه با هم حرف میزنن. یک عالمه رضا از خانه‌ی سبز انگار ریختن» اون وسط که میگه: اصلا چه معنی میده آدم حرف نزنه؟!». تصمیم‌های مهمِ خوب میگیرن. خبرگزاری‌ها اخبار میگن که وزیر خارجه فلانجا بر تشدید رفت و آمدها تاکید کرده  نه کاهش تنش‌ها. ٰوزیر داخله‌ی یکجا دیگه هم زنگ زده به همتای یک کشور دیگه چون شب قبل عروسی دختر وزیر داخله بوده. شبکه‌ی دیگه هم برد با افتدار تیم والیبال رو تبریک میگه.

هواپیماها تو آسمون تاب میخورن، بلند میشن و راحت می‌شینن. بارون میاد، برف میاد. سال نو میشه. بهار میشه. تابستونا گرم میشه. زمستونا سرد میشه. پرتقال میره گیلاس میاد. زردآلو میره انار میاد. آلبوم قربانی و همایون با شماعی‌زاده در میاد. یک ریتم آهنگ دم عیدی تو بک گراند همه تصویرها هست. 

منم به مرتضی میگیم راستی شب بریم مسجد شریف؟ میگه که بریم آخه فاطمیه شروع شده. تو مسجد زل میزنم به بخاری که از استکان‌های چای بلند میشه و فکر میکنم عه نیگا کن تو رو خدا هشت سال گذاشت از اولین بارش. همه چی آرومه. دانشجو‌ها درس میخونن، آدم‌ها تلاش میکنن، شب‌ها دوستامون میان مهمونی با هم دیگه می‌خندیم، کالری غذاهامون رو می‌شمریم که چاق نشیم، دنبال کار بهتر میگردیم که بهتر زندگی کنیم، حواسمون هست به همه چیز.

////////////////////

 چی میشد مگه؟ 

عید مردماس، دیب گله داره؟ دنیا مال ماس، دیب گله داره؟ سفیدی پادشاس، دیب گله داره؟ سیاهی رو، دیب گله داره؟ 


چند روز پیش داستان تامی تامپسون، دانشمند اقیانوس‌شناسی رو گوش میدادیم از پادکست چنل بی که یک کشتیِ غرق شده‌ی حامل طلا رو بعد از صد و چند سال بیشتر از دل اقیانوس پیدا میکنه و یکهو ثروت خیلی بزرگی نصیبش میشه. ثروتی که آدم‌های اطراف سالیان سال فراموشش کرده بودند اما وقتی که کیلو کیلو طلا از زیراقیانوس خارج شد یکهو مدعی‌ هم از چپ و راست پیدا شد.

داتسنا ور حالا که می شنوم یکطورهایی یاد خاورمیانه میفتم. این جایی که برای یک مشت ذخایر انرژی بیشتر همیشه‌ی تاریخ مسیر رفت و آمد مدعی‌های بیشمار شده .


 +  در جنگ‌ها و کشمکش‌های این یک هفته یک چیز بیشتر رو از همه چیز فهمیدم اینکه نگاه منِ آدمِ نوعیِ عادی به ماوقع اطراف ارتباط مستقیم و وابستگی شدیدی داره: ۱. به منبعی که خوراک خبریِ من رو تأمین می‌کنه و  ۲. به منبعی که کامیونتیِ آدم‌های اطراف من بهش استناد می‌کنند. و ما آدم‌ها اگر چه که هم‌فکر بوده باشیم زمانی در فاصله های دور از هم ناگزیر به سوگیری‌های جدا و متفاوتیم. 

پ.ن: در بحث با فاطمه اولین بار بود بعد از نزدیک چهار سال دوری که تَرَک بر پیکر درک مشترکمون دیدم.

+  یک برهه‌ای از قرن نوزده نویسنده‌ها داستان‌های متعددی از سلطه ی ربات‌های انسان نما به انسان‌ها، نابودی بشر به دست روبات های خودساخته نوشتند، چند ده سال گذشت و به نظرم اون روبات قدرتمندی که بشر ساخت و از خودش بیشتر قدرت پیدا کرد، مدیا بود. مدیا که تیر رو مستقیم در مغز خالی می‌کنه. تیر خلاص. 

+ این سبقت گیری آدمها در انتشار خبر نهایی و گرفتن کردیت اینکه اولین بار، آخرین حرف رو من زدم؛ هم  لابد ی یک حس خوشاینده که برای من غیرقابل درکه.

+ به یک دانای کل نیازمندم خدا از این حجم اخبار. 


دیشب خواب خیلی عجیب دیدم.

باید بین یک سری شکنجه یکی رو انتخاب میکردم. یکیش مطمئنم خفه شدن بود. 

شمشیر دادن بهم. مثه تو فیلما. مثه سامورایی‌ها. گفتن باید فرو کنی تو بدنت. نمیخواستم. اما انگار داشتند بهم لطف میکردند. تمام سئوال ذهنم این بود که آیا درد داره؟ 

بار اول شمشیر فرو نرفت.

بار دوم دستم رو گرفتند و فرو کردم تو شکمم. خون پاشید روی صورت کسی که دستم رو گرفته بود تا خودم رو بکشم. 

یک کر رو به طور واضح یادمه، اینکه باید اشهد ان لا اله الا الله رو بگم وقتی خودم رو میکشم.

نترسیده بودم اما درد داشتم. بیدار شدم. 

به زحمت گوشی رو پیدا کردم، ساعت چهار و نیم بود و من در امن‌ترین نقطه‌ی دنیا خواب بودم.

برای مدتی بیدار بودم و به چهره‌هایی فکر میکردم که اصلا یادم نبود. خیلی شبیه یک صحنه از یک فیلم تخیلی بود. 

چرا با مردنم بیدار شدم؟ چرا صدای گفتن اشهد ان لا اله الا الله اینقدر واضح تو گوشمه. خواب چقدر عجیبه!

شاید واضح‌ترین خوابی بود که تا الان دیدم.

پ.ن : اونقدر سورئال بود خواب که حالا در روشنایی بی دغدغه روز خنده‌دار به نظر میرسه.

پ.ن : داشتم می‌نوشتم گوشی دینگ دینگ کرد یک متر پریدم. یعنی هر چند خنده‌داره الان اما هنوز برام ترسناکه.

پ.ن : نمیتونم این فکر رو از خودم دور کنم که شاید یک گناه نابخشودنی کردم. 

 

 


۱. تلویزیون روشنه و نهار درست میکنم.

۲. شبکه سه برنامه‌‌ای نشون میده که یک گروه جهادی تو تهران آبمیوه طبیعی تولید میکنن و میفرستن واسه کادر درمان بیمارستانا. 

۳. یه پرچم قرمز رنگ روش نوشته : یا زینب .  پارچه متبرک شده است به مرقد امام حسین(ع)  حضرت زینب(س).

۴.‌ بعد از آماده شدن آبمیوه‌ها پرچم رو بلند میکنن و  رد میکنن از بالای آبمیوه‌ها. 

۵. چند روز پیش دو جلسه از سخنرانی دکتر سروش رو گوش میکردیم راجع به خرافه. جدا از اینکه خیلی خوب صحبت میکنه همیشه به طور خاص همه بخش‌های اون جلسه رو قبول داشتم.

۶. . اما باز هم بغضم می‌گیره.

 

آدمایی که صحبت میکنن مهربونند. مومنند. به کاری که میکنند ایمان دارند و چی از این مهم‌تر؟


۱. بچه که بودم چادر نماز مامان رو می‌پیچیدم دکلته طور دور خودم ، دنباله بلندش روی زمین و از سه پله هال که به طرز شگفت آوری در خیالم پلکانی بلند با صدها پله بود به سبکی باد خرامان، علیرغم کفش های پاشنه تق تقی، پایین میومدم. در حالی که همه حضار مبهوت دامن پیراهن من بودند که در نور سرسرا از زاویه ای نقره ای بود و با یک چرخش کوچیک بارقه های سبزش پدیدار میشد. نرمی ابریشم پارچه پیراهن خیالی لبخندی بی ادعا روی لبهام میآورد که زیبایی انکار ناپذیرم رو مزین میکرد. سعی میکردم به باوقارترین حالتی که بلد بودم سرم رو بالا بگیرم. کمی به چپ متمایل . چانه کمی بالا. درست مثل یک پرنسس.

۲. مدتی هست که خودم رو خوش لباس و آراسته ندیدم. شاید  به خاطر  قرنطینه. چیزی رو با چیزی ست نکردم. برای گرم گرم وزنی که روی هم گذاشتم خودم رو سرزنش کردم. 

۲-۱. تو ماچ اینتو لوکس؟ جایی از دلم هنوز همان کودک مورد یکم. علیرغم همه داستان هایی که میدانم ای برادر سیرت زیبا بیار!

۳. هیچوقت واقعا یک پیرهن بلند دنباله دار نپوشیدم. فکر میکنم احتمالا به طرز خنده داری نباید بهم بیاد. 

۳-۱. یک فصل از کتاب همسران خوب (جلد دوم ن کوچک، این توضیح چونکه با اسمش میس جاج نکنین محتویات کتاب رو)، راجع به مگ بود. عنوانش این بود: قاب عکس کهنه روی طاقچه. 

۴. مدتی هست خودم رو دوست ندارم. بیشتر از قبل. 

۴-۱. باید گرد و خاک از خودم بگیرم. 

۵. کیه که بدونه تو شرایط موجود دنیا این حرف ها دقیقا» ناشکریه یا حدوداً»؟

۵-۱. آخه این شد پست بعد از این همه ننوشتن؟


+ یک گوشه ای از ذهنم هست که هنوز وراجی می‌کند. تنها گوشه باقی مانده که شاید همه را باز آلوده کند.

+ درد زانو امانم را بریده.

+ آخ .

+  این صدای دردش بود در گوشه وراج ذهن که برای هر حالی صدایی از خود در می آورد.

پ.ن: دارم برمی‌گردم. به عقب. به خودم. مشکل به عقب برگشتم نیست. مسئله اینجاست که خودم در عقب جا مانده بودم.  

 


+ سه سال پیش مثل فردایی ، در روز جشن فارغ‌التحصیلی کارشناسی، با مامان و غزاله از جلوی دانشکده کامپیوتر رد شدیم؛ و من در حالی که قدم‌هام رو تند میکردم و از  گوشه چشم پسر پیراهن آبی لاغر دوربین به دوش رو نگاه میکردم که با عده ای در حال صحبت بود، زیر لب گفتم: میشه زودتر بریم مامان؟ یک نفر هست که دلم نمی‌خواد سلام کنم. مامان مثل همه مادرها کنجکاو پرسید: چرا؟ و  من مثل همه فرزندها جواب دادم هیچی فقط حوصله ندارم.

و اون روز حتی برای یک لحظه هم فکر نمی‌کردم ده روز بعد، ما در آغاز مسیری جدید به هم سلام خواهیم کرد.

+ امشب کمی غمگین، کمی خسته، کمی گیج، کمی خوشحال، کمی بیدار، کمی آرام، کمی بیقرار و خلاصه کمی از هر چیزم.

+ ای کاش من هم.


+ نصف شب دیشب، همینطور که غلت میزدم الکی روی تخت و خابم نمیبرد (کفاره‌ی تا ساعت دوازده خوابیدن صبح-ظهر دیروز بود) و فکر و فکر و فکر یک جمله از امیلی یادم اومد. با همون ادبیات اصیل و شاعرانه‌ی ترجمه‌ی نغمه صفاریان پور:‌ وه که چه شب پررنجی پیش رو داشت!»

+ بعد از کلی جستجو یک نسخه‌ ترجمه‌ای ضعیفی پیدا کردم توی یکی از این اپلیکیشن‌های کتابخانه. از محتوا چیزی کم و کسر نشده بود. اما در همون حد تورقی که کردم خیال‌انگیزی متن از صد به ده یا پونزده رسیده بود. 

+ هوا و موسیقی و شب (شب، شب، شب) باعث شد از امیلی و اون جمله‌ی آخر کتاب بنویسم. که همیشه مونده بود توی ذهنم. که شبیه حسم به آینده بود.

+ به ضعف در نوشتن دچار چنان شدم که ضعف دچار من است. یا همچین چیزهایی. چون برداشت‌ها و نظرات دلگرم‌کننده بقیه ابدا منظور من اما از پست نبود.

(+ هیچوقت از بچه‌ها نخواستم هاله صدام کنند چون در افسردگی دور از خونواده نه حوصله توضیح دادن داشتم نه میخواستم فکر کنند که معصومه رو دوست ندارم. چون داشتم. )

+ اینبار هم حوصله نداشتم خودم رو توصبح بدم. اما فهمیدم فار فار فار دور شدم از نوشتن. وقتی حتی نتونستم تاکید مطلب رو بگذارم روی پارگرافی که باید. روی چیزی که باید. که فکر کنم اصلا ننوشتم. 

+ آقای کارپنتر لابد روی همچین نوشته‌ای خط میزد و در حالی که زیر لب غرغر میکرد میگفت اسراف اسراف اسراف کلمه میکنی دختر. 

+ اینکه همه چیز به هم ربط دارند، درسته! اما برای نوشتن خطر بزرگی محسوب میشه. چون فقط نابغه‌ها میدونن که چی و چقدر از هر چیز لازمه برای گفتن حق مطلب. باقی فقط اضافه‌گویی میکنند. 

پ.ن : آقای کارپنتر معلم امیلی بود و من! وقتی که امیلی بودم. 

 


+ یک طوری اینترنت زود به زود ته میکشه که بی عذاب وجدان حتی نمیشه ساندکلاود رو پلی کرد. همون اینترنت دائمِ افتان و خیزان و لخ لخ کنان بهتر بود شاید. 

+ نیمه شب دیشب به این فکر رسیدم که ترجیح میدم زشتی‌هام بریزه تو صورتم تا تو قلبم. اینجوری بیشتر سعی میکنم زیبا باشم. 

 

 


26 خرداد سال 97 وقتی اینجا از گل به خودی تیم مراکش، و صورت پراشک بازیکنی که گل رو زده بود نوشتم، هیچوقت فکرش رو نمیکردم که چهار سال بعدش تو غربت از دیدن مردم مراکش که برای بالا رفتن تیمشون خوشحالی میکردن ذوق زده بشم؛ ازشون فیلم بگیرم و براشون خوشحال باشم. مراکش و جام جهانی رو بذاریم کنار، اصل حرفم اینه که هیچوقت نمیدونی چهار سال بعد کجایی و چطور فکر میکنی و این برام ترسناک و عجیبه. 

حوّل حالنا الی احسن الحال .


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها